کیانکیان، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

کیان پسر مامان و بابا

تام و جری

این روزها کیان خ یلی تام و جری نگاه می کند(هم ماهواره و هم cd) و معمولا باصدای بلند هم می خنده دیشب هم ما درحال نگاه کردن تام و جری حدود ساعت 9خوابمان برد . صبح یک ربع به 7 کیان بیدار شد و اولین سوالی که پرسید امروز تعطیل!؟ گفتم نه بیا یکم بخواب گفت نه می خوام تلویزیون ببینم و خوشبختانه امروز تونستیم زود از خانه بریم بیرون و من زود به اداره برسم . تو ی راه برای یک ماشین که خیلی یواش می رفت بوق زدم و کیان هم شیشه را کشید پایین و با دهنش صدای پوف را درآورد و من عصبانی شدم و دعواش کردم . کیان گفت جری این کار را میکند تو هم تامی من هم گفتم آخ جون پس می خورمت و بعد تو هم تو دهن من مشت می زنی و می پری بیرون، شروع کرد به خندین و گفت مامان، تام ...
9 بهمن 1391

پنجمین تولد

پنج شنبه 16 آذر پنجمین تولد کیان را برگزار کردیم و خیلی خوش گذشت. دوست داشتم بیشتر بچه ها و دوستانش باشند ولی نمی دونستم آیا بچه های مهد کودک می آیند یا نه ؟ برای اینکه تولد بچه گونه شود ،صندلی بازی گذاشتیم ولی توی بازی دست کیان به آرمان خورد  و گونه اش براثر برخورد به میز  کبود شد و بازی تعطیل شد. هرکاری هم کردم کسی برقصه هیچ کس نرقصید، به زور حسین و روژین را بلند کردم . تمام تم تولد انگری برد بود و کلی خودم و راضیه و میترا زحمت کشیدیم تا این وسایل آماده شدند. یک ژله انگری برد هم به پیشنهاد الهه درست کردم که بنظر خودم عالی شد. اول، جشن تولد را برگزار کردیم وکادو ها راباز کردیم و بعد شام خوردیم موقع برگزاری جشن، کیان مرتب آرم...
28 آذر 1391

منظوری نداشتم

پارسال از حراجی های شهرآرا یک بلوز بافتنی سفید با طرح دانه های برف به مبلغ 20 هزار تومان خریدم. روز یکشنبه 26 آذر که کیان مهدکودک را تعطیل کرد و رفت خانه مامان جون ، این بلوز را تنش کردم اولش اعتراض کرد ولی چون خوشحال بود که به خانه آنها می رفت ، پوشید. روز سه شنبه که می خواست برود مهدکودک همان بلوز را با زور  پوشیدم و کیان هم بداخلاقی کرد.من هم که دیرم شده بود عصبانی شدم خودم لباس هایم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم . با صدای بلند کیان را صدا زدم . کیان از پله ها آمد پایین ازش پرسیدم آخه چرا من را اذیت می کنی من که مامان مهربونی هستم . آمد جلو و گفت من که منظوری نداشتم با این جمله هم من آرام شدم هم کیان وبخاط داشتن پسر عاقل ، وجودم ...
28 آذر 1391

تعطیلی مهد کودک

یکشنبه صبح هوا خیلی سرد بود و کیان وقتی از خواب بیدار شد و گفت من نمی خواهم بروم مهدکودک . خودش شماره تلفن خانه مامان جونش را گرفت و موفق ما را راضی کند و من هم بردمش. دوشنبه صبح تقریبا 5 سانتی برف نشسته بود و کوچه ها یخ بندان بود ، مدارس ابتدایی مناطق 1-5 تعطیل شدند و من هم به اشتباه فکرکردم که مهد کودک هم تعطیل هست .به کیان گفتم تعطیلی ، بعد با مهد تماس گرفتم گفتند باز هستند ولی کیان قبول نکرد و خودش تلفنی با مامان جونش هماهنگ کرد و روز دوم هم مهدکودک تعطیل شد. دمای هوا این چند روز 2-3 درجه بالای صفر و شبها 3-4 درجه زیر صفر است
28 آذر 1391

تولد مهدکودک

 شنبه 25 آذر  روز تولد مهدکودک بود و چهارشنبه با خودش رفتیم شیرینی فروشی لادن و کیک تصویری تام و جری را سفارش دادیم . شنبه صبح که از خواب بیدار شدیم اتاق خواب خیلی تاریک بود ، حسین جان بیرون را نگاه کرد و گفت داره برف می آید کیان هم بیدار شد وآمد پهلوی من خوابید .وقتی از خانه بیرون رفتیم ماشین من کاملا با برف پوشانده شده بود با استرس فراوان به مهدکودک رسیدم و کیک را نیز از شیرینی فروشی تحویل گرفتم . مربی اش ریحانه جان بسیار مهربان است و تولد خوبی برگزار شد. کیان خیلی خوشحال بود و با اصرار بعد از مهد کودک با هم آمدیم خانه . سر راه به بوستان سعادت آباد سر زدیم تا مجموعه باشگاه شتاب را ببینیم
28 آذر 1391

اپرای مانی و مانا

کیان را به مهدکودک رسوندم و دیدم تبلیغ اجرای کنسرت زیرگبند کبود از طرف موسسه ودا به نفع زلزله زدگان آذربایجان گذاشته بود. توی سایت که جستجو کردم دیدنم تو آن تاریخ نمی توانم برم بعد سری به سایت آموزشگاه پارس زدم دیدم اپرای مانا و مانی را گذاشته . با راضیه صحبت کردم و چهارتا بلیط گرفتیم برای چهارشنبه 19 مهر ماه گرفتم ردیف های وسط و هر نفر 35 هزار تومان . با آقا صمد هماهنگ کردیم که بچه ها امروز کلاس عذف نبره و زود بیایند . ساعت 3 من رفتم خونه و دیدم کیان خواب به زور بیدارش کردم و حاضر شدیم و با آزانسی که راضیه هماهنگ کرده بود رفتیم . نمایش خوب بود ولی بدرد بچه ها نمی خورد  و کیان هم خیلی خوشش نیومد و خسته هم بود و اصلا نشست و تمام مدت تکان...
21 آبان 1391