دیروز از صبح رفتیم باغ ، هوا خیلی خوب بود. کیان هم به بازی ، شیطنت، رنگ آمیزی نرده ها مشغول بود. عصرص ترافیک زیاد بود و 9 شب رسیدیم خونه . کیان تمام مدت تو ماشین خواب بود .شب هم بعد از حمام و شام ساعت 11 خوابید. صبح با وجود اینکه خودم زود بیدار شدم ولی دلم نیامد کیان را بیدار کنم چون معلوم بود غرق درخواب . ساعت ده دقیقه به 8 مجبور شدم بیدارش کنم ولی تا چشمش را باز کرد گفت من مهدکودک نمی رم میخوام امروز با خودت خونه بمونم . هرچی باهاش صحبت کردم که من امروز خیلی کاردارم باید برم سر حرفش وایستاده بود بهش گفتم سه شنبه مرخصی میگیرم می گفت نه امروز نریم . بهش گفتم یک کم کارتن ببین تا بریم و اون به پهنای صورت گریه میکرد و بازهم می گفت نمی خوام برم ...