کیانکیان، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

کیان پسر مامان و بابا

جشن شکوفه ها

    دوشنبه 31 شهریور 93 جشن شکوفه ها برگزار شد . از ما خواسته بودند ساعت 11:30 تا 1:30 بریم . آروین ساعت 9 تا 11 بود . از صبح مشغول آماده کردن وسایل و لباس های کیان بودیم . ساعت 10 شروع کردیم به لباس پوشیدن که آقا کیان بهانه های مختلفش را شروع کرد و می گفت اصلا من نمی خواهم برم مدرسه ، چرا اسم من را راه رشد نوشتی؟ من دوست ندارم دوستام را ببینم تا اینکه مامان جون آمد و کیان با دیدن مامان و دست گل زیباش خوش اخلاق شد. مراسم رفتن به کلاس اول را اجرا شد و از زیر قرآن ردش کردیم. توی مدرسه، کیان را به گوشه حیاط راهنمایی کردند و با زدن کارت نارنجی با سینه اش ، در حقیقت کلاسش مشخص شد. کلاس خانم شاه حسینی ، و از دوستانش آراد، هامون ، ک...
6 مهر 1393

گریه شبانه

دیشب برای دادن کادوی روز مادر مامی ، پایین رفتیم و کیان طبق معمول قاطی کرده بود و می خواست بره خونه عمو علی و با موبایلش بازی کند. با اصرار نگهش داشتیم ولی موقع بالارفتن ، رفت خونه علی . من و حسین کلافه شدیم . سریعا کارهامون را انجام دادیم و خوابیدیم . کیان ساعت 11:15  آمد بالا . و تا دید ما خوابیدیم کلید را روی میز توالت گذاشت و رفت تو تختش خوابید و اول باصدای آروم بعد با صدای بلند گریه کرد و می گفت اشتباه کردم رفتم خونه خانه مریم ، حالا مامانم دیگه شب پیشم نمی خوابه ، دیگه شب نمی رم خونه خاله مریم .
8 ارديبهشت 1392

اولین روز دوچرخه سواری

من روز ششم فرودین سرکار رفتم . حسین، دوچرخه کیان را به تعمیرگاه برده بود و کمکی ها را بازکرده بودند و جک گذاشته اند. کیان همان روز ظرف مدت نیم ساعت دوچرخه سواری را کامل یاد گرفته بود و فقط اول سوار شدنش باید دوچرخه را براش نگه  داشت.
8 ارديبهشت 1392

شمارش اعداد

کیان اعداد را تا 30 به راحتی می شمارد و لی از آن به بعد را  کمی گیر می کند و یادش می رود که  مثلا بعد از 49 ، 50 می شود. نوشتن را هم از 0 تا 10 را به راحتی هم فارسی و هم انگلیسی می نو یسد البته خیلی خوش خط نیست ولی قابل خواندن است . و همچنین به صورت معکوس نیز از 10 تا 0 را هم به انگلیسی و هم فارسی یاد گرفته است.
30 بهمن 1391

نامه ای برای مامان جون

بعدازظهر جمعه کیان با مداد سیاه شروع کرد به نقاشی کشیدن و خودش را درحالیکه توی دستش تیر و کمان داشت کشید بعد بهش یاد دادم اسمش را بنویسد و آن هم خیلی راحت شکل کیان را از روی نوشته من نقاشی کرد. گفت می خوام این را برای مامان جون بفرستم منهم بهش یک پاکت نامه دادم و روش نوشت 32 و کیان و قرار شد بیندازیم توی پارکینگ مامان جون تا برش دارد.
11 بهمن 1391

تولد آریانا سموری

سه شنبه 26 دی کیان یک کارت تولد آورد و گفت مامان تولد دعوت شدم خیلی خوشحال شدم کارت را باز کردم و دیدم مامان آریانا جان شماره دادند تا تماس بگیرم . شب زنگ زدم و دعوت ایشان را قبول کردم . تولد در اقدسیه و مکانی به اسم happy house بود ظهر جمعه ساعت 3:30 با کیان رفتیم تولد خیلی به کیان و بچه ها خوش گذشت . عمو رامین برای بچه ها موزیک می زد و دلقک هم بچه ها را به رقص می آورد. عمو رامین از آریانا خواست تا یکی از دوستانش را برای رقص انتخاب کند و آریانا جان ، پارمیدا را انتخاب کرد و بعد گفت حالا یک پسر را انتخاب کن و کیان انتخاب شد . رقص خیلی قشنگی کرد و به قول خودش دستاش را پرنده ای حرکت می داد همه خوششون آمده بود. ...
9 بهمن 1391

فروشگاه تامی

حسین از پنج شنبه ماموریت رفته بندر انزلی و ما چند روز مهمان مامان جون بودیم شنبه عصر با امیر و میترا رفتیم میلاد نور ، تامی حراج 50 درصد گذاشته بود ما مشغول دیدن و پرو بودیم که دیدم کیان با پسرهای فروشنده حسابی دوست شده است. تشنه شده بود و مرتب می گفت بریم آب بخریم یکی از فروشنده ها گفت بیا بهت آب بدم گفت نی خوام گفت خوب برو از سیروان شکلات بگبر گفت من کنسرت سیروان رفتم . من خندیدم و گفتم منظورش سیروان خسروی هست . صندوقدار که همان سیروان باشه به شوخی گفت بیا خودم برات می خوانم. خلاصه شب خوبی بود و کیان کلا این چند روزه بسیار آقای و عاقل شده است. ...
9 بهمن 1391

تام و جری

این روزها کیان خ یلی تام و جری نگاه می کند(هم ماهواره و هم cd) و معمولا باصدای بلند هم می خنده دیشب هم ما درحال نگاه کردن تام و جری حدود ساعت 9خوابمان برد . صبح یک ربع به 7 کیان بیدار شد و اولین سوالی که پرسید امروز تعطیل!؟ گفتم نه بیا یکم بخواب گفت نه می خوام تلویزیون ببینم و خوشبختانه امروز تونستیم زود از خانه بریم بیرون و من زود به اداره برسم . تو ی راه برای یک ماشین که خیلی یواش می رفت بوق زدم و کیان هم شیشه را کشید پایین و با دهنش صدای پوف را درآورد و من عصبانی شدم و دعواش کردم . کیان گفت جری این کار را میکند تو هم تامی من هم گفتم آخ جون پس می خورمت و بعد تو هم تو دهن من مشت می زنی و می پری بیرون، شروع کرد به خندین و گفت مامان، تام ...
9 بهمن 1391

پنجمین تولد

پنج شنبه 16 آذر پنجمین تولد کیان را برگزار کردیم و خیلی خوش گذشت. دوست داشتم بیشتر بچه ها و دوستانش باشند ولی نمی دونستم آیا بچه های مهد کودک می آیند یا نه ؟ برای اینکه تولد بچه گونه شود ،صندلی بازی گذاشتیم ولی توی بازی دست کیان به آرمان خورد  و گونه اش براثر برخورد به میز  کبود شد و بازی تعطیل شد. هرکاری هم کردم کسی برقصه هیچ کس نرقصید، به زور حسین و روژین را بلند کردم . تمام تم تولد انگری برد بود و کلی خودم و راضیه و میترا زحمت کشیدیم تا این وسایل آماده شدند. یک ژله انگری برد هم به پیشنهاد الهه درست کردم که بنظر خودم عالی شد. اول، جشن تولد را برگزار کردیم وکادو ها راباز کردیم و بعد شام خوردیم موقع برگزاری جشن، کیان مرتب آرم...
28 آذر 1391