کیانکیان، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

کیان پسر مامان و بابا

"بچه ننه"

                                                                                               جمعه داشتیم می رفتیم باغ ، کیان پرسید باباجون تو دل کی به دنیا آمده ؟ گفتم یک خانوم...
16 مهر 1391

امروز می خوام با خودت خونه بمانم و بازی کنم

دیروز از صبح رفتیم باغ ، هوا خیلی خوب بود. کیان هم به بازی ، شیطنت، رنگ آمیزی نرده ها مشغول بود. عصرص ترافیک زیاد بود و 9 شب رسیدیم خونه . کیان تمام مدت تو ماشین خواب بود .شب هم بعد از حمام و شام ساعت 11 خوابید. صبح با وجود اینکه خودم زود بیدار شدم ولی دلم نیامد کیان را بیدار کنم چون معلوم بود غرق درخواب . ساعت ده دقیقه به 8 مجبور شدم بیدارش کنم ولی تا چشمش را باز کرد گفت من مهدکودک نمی رم میخوام امروز با خودت خونه بمونم . هرچی باهاش صحبت کردم که من امروز خیلی کاردارم باید برم سر حرفش وایستاده بود بهش گفتم سه شنبه مرخصی میگیرم می گفت نه امروز نریم . بهش گفتم یک کم کارتن ببین تا بریم و اون به پهنای صورت گریه میکرد و بازهم می گفت نمی خوام برم ...
16 مهر 1391

آهنگ ساعت

کیان الان ترم دوم ارف هست و آقای ابولحسنی توی فرهنگسرای قانون استادش هست . خیلی کلاسش را دوست داره اما تو خونه اصلا تمرین نمی کنه. برای اولین بار دیشب راضی شد بلز بزنه و آهنگ ساعت ( دینگ ، دنگ ساعت می زنه زنگ ...) را برای ما زد . من و باباش کیف کردیم .
16 مهر 1391

اولین روز پیش دبستانی یک

شنبه اول مهر 91 کیان ساعت 6:30 صبح بیدار شد ولی چون من دیر آماده شدم ساعت 7:40 از خانه بیرون آمدیم . من می خواستم ازش فیلم بگیرم ولی کیان نذاشت و در رفت من هم کوتاه فیلم گرفتم. وقتی رسیدیم دم در مهدکودک تا بادکنک ها را دید با خوشحالی دوید تو مهد . امروز حتما یک روز خوب و بیاد ماندنی هست.
16 مهر 1391

کلاس شنا

از اول تیرماه امسال کلاس شنا توی مدرسه راه رشد برگزار شد و کیان هم اسمش را نوشتیم و داره می ره الان سر خوردن و پا دوچزخه را یاد گرفته است.
17 مرداد 1391

قصه خواندن

الان مدتی که کیان کتاب داستان هاش را بر می داره (آنهایی که دوست داره مثل فرانکلین) و درست مثل لحن خودم شروع می کنه به خواندن . وقتی می خونه خیلی لذت می برم.
17 مرداد 1391

پارک آبی پارس

سه شنبه دوم خرداد پدر مرخصی گرفت تا کارهای نقل و انتقال خانه مرزداران را انجام بدهد بعد از ظهر هم بههمراه دایی و کیان رفتند پارک آبی پارس . به کیان خیلی خوش گذشته بود و با هیجان این موضوع را
3 خرداد 1391

بدون عنوان

پسرم بزرگ شده، خودش تنهایی حمام می رود و خودش را می شوره. دیشب باباش راصدا می زد که بیا پشتم را بشور . فکرش را که می کنم کیان کوچولویی که تا چند روز پیش برای حمام رفتن گریه می کرد یا وقتی هم می آمد برای شستن باید کشتی باهاش می گرفتی حالا خودش به تنهایی حمام می کند.
31 ارديبهشت 1391