کیانکیان، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

کیان پسر مامان و بابا

تلنگری به خودم

خیلی دوست داشتم تولد آریانا برم چون می خواستم مادرهای دوستان کیان راببینم . توی آن مهمانی فهمیدم یکی از بهترین بچه های دنیا را دارم . فقط این بچه بر خلاف بچه های دیگر مشکلی که داره مادرش را خیلی کم می بینه. تقریبا هیچ مادری خودش را درگیر موضوع های حاشیه ای نکرده بود همگی خبلی ساده و راحت به مهمونی آمده بودند حتی لباس فرزندانشان معمول بود
11 بهمن 1391

تولد آریانا سموری

سه شنبه 26 دی کیان یک کارت تولد آورد و گفت مامان تولد دعوت شدم خیلی خوشحال شدم کارت را باز کردم و دیدم مامان آریانا جان شماره دادند تا تماس بگیرم . شب زنگ زدم و دعوت ایشان را قبول کردم . تولد در اقدسیه و مکانی به اسم happy house بود ظهر جمعه ساعت 3:30 با کیان رفتیم تولد خیلی به کیان و بچه ها خوش گذشت . عمو رامین برای بچه ها موزیک می زد و دلقک هم بچه ها را به رقص می آورد. عمو رامین از آریانا خواست تا یکی از دوستانش را برای رقص انتخاب کند و آریانا جان ، پارمیدا را انتخاب کرد و بعد گفت حالا یک پسر را انتخاب کن و کیان انتخاب شد . رقص خیلی قشنگی کرد و به قول خودش دستاش را پرنده ای حرکت می داد همه خوششون آمده بود. ...
9 بهمن 1391

فروشگاه تامی

حسین از پنج شنبه ماموریت رفته بندر انزلی و ما چند روز مهمان مامان جون بودیم شنبه عصر با امیر و میترا رفتیم میلاد نور ، تامی حراج 50 درصد گذاشته بود ما مشغول دیدن و پرو بودیم که دیدم کیان با پسرهای فروشنده حسابی دوست شده است. تشنه شده بود و مرتب می گفت بریم آب بخریم یکی از فروشنده ها گفت بیا بهت آب بدم گفت نی خوام گفت خوب برو از سیروان شکلات بگبر گفت من کنسرت سیروان رفتم . من خندیدم و گفتم منظورش سیروان خسروی هست . صندوقدار که همان سیروان باشه به شوخی گفت بیا خودم برات می خوانم. خلاصه شب خوبی بود و کیان کلا این چند روزه بسیار آقای و عاقل شده است. ...
9 بهمن 1391

تام و جری

این روزها کیان خ یلی تام و جری نگاه می کند(هم ماهواره و هم cd) و معمولا باصدای بلند هم می خنده دیشب هم ما درحال نگاه کردن تام و جری حدود ساعت 9خوابمان برد . صبح یک ربع به 7 کیان بیدار شد و اولین سوالی که پرسید امروز تعطیل!؟ گفتم نه بیا یکم بخواب گفت نه می خوام تلویزیون ببینم و خوشبختانه امروز تونستیم زود از خانه بریم بیرون و من زود به اداره برسم . تو ی راه برای یک ماشین که خیلی یواش می رفت بوق زدم و کیان هم شیشه را کشید پایین و با دهنش صدای پوف را درآورد و من عصبانی شدم و دعواش کردم . کیان گفت جری این کار را میکند تو هم تامی من هم گفتم آخ جون پس می خورمت و بعد تو هم تو دهن من مشت می زنی و می پری بیرون، شروع کرد به خندین و گفت مامان، تام ...
9 بهمن 1391

پنجمین تولد

پنج شنبه 16 آذر پنجمین تولد کیان را برگزار کردیم و خیلی خوش گذشت. دوست داشتم بیشتر بچه ها و دوستانش باشند ولی نمی دونستم آیا بچه های مهد کودک می آیند یا نه ؟ برای اینکه تولد بچه گونه شود ،صندلی بازی گذاشتیم ولی توی بازی دست کیان به آرمان خورد  و گونه اش براثر برخورد به میز  کبود شد و بازی تعطیل شد. هرکاری هم کردم کسی برقصه هیچ کس نرقصید، به زور حسین و روژین را بلند کردم . تمام تم تولد انگری برد بود و کلی خودم و راضیه و میترا زحمت کشیدیم تا این وسایل آماده شدند. یک ژله انگری برد هم به پیشنهاد الهه درست کردم که بنظر خودم عالی شد. اول، جشن تولد را برگزار کردیم وکادو ها راباز کردیم و بعد شام خوردیم موقع برگزاری جشن، کیان مرتب آرم...
28 آذر 1391

منظوری نداشتم

پارسال از حراجی های شهرآرا یک بلوز بافتنی سفید با طرح دانه های برف به مبلغ 20 هزار تومان خریدم. روز یکشنبه 26 آذر که کیان مهدکودک را تعطیل کرد و رفت خانه مامان جون ، این بلوز را تنش کردم اولش اعتراض کرد ولی چون خوشحال بود که به خانه آنها می رفت ، پوشید. روز سه شنبه که می خواست برود مهدکودک همان بلوز را با زور  پوشیدم و کیان هم بداخلاقی کرد.من هم که دیرم شده بود عصبانی شدم خودم لباس هایم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم . با صدای بلند کیان را صدا زدم . کیان از پله ها آمد پایین ازش پرسیدم آخه چرا من را اذیت می کنی من که مامان مهربونی هستم . آمد جلو و گفت من که منظوری نداشتم با این جمله هم من آرام شدم هم کیان وبخاط داشتن پسر عاقل ، وجودم ...
28 آذر 1391

تعطیلی مهد کودک

یکشنبه صبح هوا خیلی سرد بود و کیان وقتی از خواب بیدار شد و گفت من نمی خواهم بروم مهدکودک . خودش شماره تلفن خانه مامان جونش را گرفت و موفق ما را راضی کند و من هم بردمش. دوشنبه صبح تقریبا 5 سانتی برف نشسته بود و کوچه ها یخ بندان بود ، مدارس ابتدایی مناطق 1-5 تعطیل شدند و من هم به اشتباه فکرکردم که مهد کودک هم تعطیل هست .به کیان گفتم تعطیلی ، بعد با مهد تماس گرفتم گفتند باز هستند ولی کیان قبول نکرد و خودش تلفنی با مامان جونش هماهنگ کرد و روز دوم هم مهدکودک تعطیل شد. دمای هوا این چند روز 2-3 درجه بالای صفر و شبها 3-4 درجه زیر صفر است
28 آذر 1391

تولد مهدکودک

 شنبه 25 آذر  روز تولد مهدکودک بود و چهارشنبه با خودش رفتیم شیرینی فروشی لادن و کیک تصویری تام و جری را سفارش دادیم . شنبه صبح که از خواب بیدار شدیم اتاق خواب خیلی تاریک بود ، حسین جان بیرون را نگاه کرد و گفت داره برف می آید کیان هم بیدار شد وآمد پهلوی من خوابید .وقتی از خانه بیرون رفتیم ماشین من کاملا با برف پوشانده شده بود با استرس فراوان به مهدکودک رسیدم و کیک را نیز از شیرینی فروشی تحویل گرفتم . مربی اش ریحانه جان بسیار مهربان است و تولد خوبی برگزار شد. کیان خیلی خوشحال بود و با اصرار بعد از مهد کودک با هم آمدیم خانه . سر راه به بوستان سعادت آباد سر زدیم تا مجموعه باشگاه شتاب را ببینیم
28 آذر 1391